خاطرات شنیدنی از دیدار با آیت الله کاشانی
خاطرات شنیدنی از دیدار با آیت الله کاشانی
خاطرات شنیدنی از دیدار با آیت الله کاشانی
پس از كودتاي 28 مرداد 32 بود كه به علت فوت پدرم، آيت الله سيدمرتضي خسروشاهي، براي ادامه تحصيل به قم آمدم. هنوز دروس سطح را به اصطلاح حوزوي،شروع نكرده بودم. حدود پانزده سال داشتم و با انديشه هاي سياسي روز آشنا بودم. استقرار در قم، مرا كه از راه دور، هودار انديشه هاي «فدائيان اسلام» بودم با بسياري از مسائل، آشناتر ساخت، به ويژه كه در تبريز، محيط خانه، خانواده وجامعه، به مسائل سياسي، روي خوش نشان نمي دادند و قم هم البته دست كمي از تبريز نداشت و حتي خواندن روزنامه، با تمسخر و استهزا و گاهي نصيحت مشفقانه بعضي از دوستان و آشنايان بعدها انقلابي! همراه بود.
***
آشنايي با «شهيد نواب صفوي»، مانع از آشنائي با آيت الله كاشاني كه ديگر خانه نشين شده بود، نگرديد. آيت الله طالقاني را هم از همان اوان مي شناختم و اتحاديه مسلمين ايران به رهبري آيت الله حاج سراج انصاري را و انجمن تبليغات اسلامي را به مديريت مرحوم عطاءالله شهاب پور و انجمن اسلام مهندسين را به ارشاد آقاي مهندس بازرگان و... در اينجا فقط چند خاطره از چند ديدار با آيت الله كاشاني را به طور اختصار مي آورم. خاطرات ديگر درباره شخصتيها و گروههاي مذهبي يا سياسي، مي ماند براي بعد! شايد نخستين بار بود كه با جناب علي حجتي كرماني، در پامنار به ديدار آيت الله كاشاني رفتم. آقاي حجتي مرا معرفي كرد و طبعا با ذكر نام پدرم، چون «بچه طلبه» اي را كه هنوز فارسي را با لهجه غليظ تركي و به زحمت! صحبت مي كند، چگونه مي توان معرفي كرد؟ ايشان مثلا مي گفت، «آقا! معالم مي خواند.» و يا «تازه به قم آمده است.» و يا «فارسي هم بلد نيست، چون آنچه كه در كتاب و مدرسه خوانده است، مثلا آش سرد شد و سار از درخت پريد، در هيچ مكالمه روزانه اي، به درد هيچ كس نمي خورد.» پس بايد از نو فارسي ياد مي گرفتم.(اگر چه «تركها» هم در قم، عده كمي نبودند!)
به هر حال آيت الله كاشاني، نام پدرم را كه شنيد، گفت، «خدا رحمتش كند، مرد ملا و با تقوائي بود، اما مجتهد عصر ما نبود. با انتخابات مخالف بود. ما را هم در كارها تاييد نكرد. از تبريز علماي درجه يك، كمتر در مسائل وارد شدند ويكي از دلايل شكست نهضت هم عدم همكاري علماي بلاد بود.» گفتم، «آقا! من از تبريز به شما ارادت داشتم و با پدرم هم صحبت مي كردم، ولي ايشان مي گفتند، «بزرگ تر كه شدي، مي فهمي.» و من هر چه بزرگ تر شدم، بيشتر فهميدم كه چه بايد كرد. سكوت و كناره گيري ما (!) كارها را اصلاح نمي كند كه هيچ، بلكه ميدان را براي دشمنان باز مي گذارد و...» آيت الله كاشاني خنديد و گفت، «حرفهاي خوبي مي زني، اما اين حرفها به درد تبريزو قم نمي خورد! بي سواد! از حالا كله ات بوي قورمه سبزي مي دهد. كار دست خودت مي دهي، آخرش هم مثل من و مانند جدمان، خانه نشين مي شوي و متهم به اينكه جاسوس بود ونماز نمي خواند و پول گرفته..» گفتم، «آقا! تاريخ قضاوت خود را درباره شما هم خواهد كرد.» آيت الله گفت، «نه بي سواد! آدم زنده را، به دست دوستان نادان زنده به گور كنند و نگذارند نفس بكشد و حرف بزند كه تاريخ بعدها قضاوت خواهد كرد؟ تازه تاريخ را چه كسي خواهد نوشت؟ ما يا اينها؟ ماها كه به اين فكر ها نيستيم. آنها هم همين ها را خواهند نوشت: جعلياتي بيشتر، بالاخص كه خود آدم ديگر زنده نيست كه لااقل دفاعي بكند، گر چه حالا هم ميدان دفاع باز نيست. يك كلمه حرف حقي كه زدم، شدم «سيدكاشي»! در دوره مصدق السلطنه هم كه ديديد روزنامه هاي اين آقايان چه چيزهايي بر من بستند.» بقيه صحبتها راعلي آقا حجتي ادامه داد.آمديم بيرون رفتيم منزل يكي از دوستان، با يك دنيا تاثر و تاسف كه دشمن، اين مرد بزرگ را چگونه خرد كرده است و ما هم زنده ايم و مسلمان هم؟!
***
البته افكار فدائيان اسلام، مانع از تجديد ديدار با آيت الله كاشاني نشد. در ديدار بعدي، نزديكهاي ظهر بود كه از قم رسيدم و يكسر رفتم به پامنار. نزديك شمس العماره هم بود، محل ماشين هاي قراضه قم! آيت الله به مسجد مي رفت. همراهشان به مسجد رفتم.در طول راه، كسي به «آقا» سلام نمي كرد. اهل محل، عينهو مردم كوفه! هم آنها كه علي را و حسين را تنها گذاشتند! گويا: واقعا تاريخ تكرار مي شود! در مسجد كل نمازگزاران، با من كه نمازم قصر بود، پنج نفر بوديم با خود آقا شش نفر! بعد از نماز خواستم بروم، البته سر ظهر جائي را هم نداشتم. آيت الله كاشاني گفتند، «بي سواد! ظهر برويم منزل، آبگوشتي بار است.» به منزل آقا رفتيم. ناهار را خورديم. آقا رفت استراحت و من ماندم ويك دنيا غم و اندوه كه اين خانه، چند سال پيش چگونه بود و اكنون چگونه است! پس حق است كه وقتي علي را در محراب شهيد كردند، مردم مي پرسيدند كه، «مگر علي هم نماز مي خوانده است؟» تبليغات معاويه كار خود را كرده بود و اكنون نيز تبليغات نظام ملي! و سپس رژيم كودتا! و سيد كاشي و باقي ماجراها! خوابم نبرد. آقا آمدند. چائي هم آوردند، نشستم به صحبت. گفتم،«آقا! شما چرا اين قدر توصيه مي كرديد؟» فرمود، «بي سواد! مردم كه دسترسي به بارگاه آقايان ندارند، به منزل ما مي آيند. ما هم كه نمي توانيم نام خود را نائب ائمه بگذاريم و مرد م را بي جواب رد كنيم. من توصيه مي نوشتم كه كار اين فرد اصلاح شود. حالا به وزير يا رئيس اداره يا هر كسي. اگر اصلاح مي شد كه خوب مومني كارش اصلاح شده بود و اگر پاسخ منفي بود. اين فرد نمي گفت كه آقا ما را رد كرد و مي فهميد كه من مسئول نيستم. حالا اين توصيه هادخالت در امور دولت است؟ تازه اگر من براي اصلاح امور دخالت در امور دولت نكنم، پس كي بكند؟» گفتم، «آقا! با حضرت نواب صفوي چرا وضع اين طوري شد؟ او كه شما را پدر خود مي دانست. چرا برگشت؟» آيت الله آهي كشيد و گفت، «آري! او فرزند من بود، اما تندرو، مي خواست يكشبه، حكومت اسلامي ايجاد شود. من اعتقادم آن بود كه مسئله را بايد از ريشه اصلاح كرد. بي حجابي يا فساد و رشوه خواري و مشروبخواري معلول نفوذ انگليسي هاي سگ بود. بايد سگها را طرد مي كرديم تا عوارض آنها را هم مي توانستيم از بين ببريم. مشكل نخستين ما نفت بود، ولي آقايان مي گفتند اول حجاب، اول جمع كردن دكان مشروبخواري ها. خوب من هم موافق بودم. قانونش هم در دوره رياست من در مجلس تصويب شد، اما دولت، شش ماه براي اجراي آن مهلت خواست. بعد بعضي ها گفتند كه آقا شش ماه مشروبخواري را حلال كرده است! خوب اينها درد است بي سواد! يا مي گفتند مدارس فاسد است و شما اقدام نمي كنيد يا برادران ما را دولت زنداني كرده و شما آنها را آزاد نمي سازيد. آخر توجه نداشتند كه من قوه مجريه نيستم. تذكر هم مي دادم،عمل نمي كردند. (در اين زمينه مراجعه كنيد به خاطرات آقاي دكتر سنجابي...)
***
يك روز با طلبه جواني كه در آن دوران سمپات فدائيان بود و بعد شد واعظ شهير! به منزل آقا رفتيم باز تنها بود.خادمي پير، چائي آورد. تلفن آقا قطع شده بود. پرسيدم، «چرا؟» قبض تلفن را نشان داد و گفت، «خوب پول نداشتيم، تلفن را قطع كردند. (در مجله حوزه، ويژه نامه آيت الله بروجردي، از قول اصحاب ايشان نقل شده كه سرانجام بدهي آيت الله كاشاني را مرحوم آيت الله بروجردي پرداختند.) بعد كه تاثر شديد من و همراهم را ديدند فرموند، «بي سواد! ناراحت نشويد. اينكه شنيده ايد من پول گرفته ام، يك دليلش دروغ است و تازه من به پول احتياج نداشتم كه از انگليسي هاي سگ بگيرم. اينها پول گرفتند كه مرا متهم كنند وارباب، امروز نفت ما را غارت مي كند ومي برد، خيلي بدتر از دوران قبل از ملي شدن.»
***
در جريان مشكوكي، مرحوم سيد مصطفي كاشاني، پسر ارشد آيت الله در واقع، كارهاي پدر را انجام مي داد و عصاي دست او بود، كشته شد. روزنامه ها نوشتند در بستر خواب او «موي زن» پيدا شده است. خوب عوام! هم پذيرفتند، ولي حقيقت اين نبود. خواستند او را كه مصونيت سياسي داشت، از صحنه دور كنند تا بتوانند «پدر» را بازداشت كنند و به دست قصابي به نام «تيمسار آزموده» بسپارند و چنين نيز كردند. در فوت او از قم نامه اي به عنوان تسليت به آيت الله نوشتم با امضاي «تبريزي» كه آن ايام امضا مي كردم. پاسخ آيت الله بعد از مدتي رسيد و اين، به تاريخ 5 آذر 1334 بود كه من حدود 18 سال داشتم(البته اين نامه تاكنون در جائي چاپ نشده است). علاوه بر متن نامه، روي پاكت نامه هم عينا آورده مي شود:
5 آذر 1334
هو
عرض مي شود خط مشعر به ابراز همدري و تسليت و اصل و باعث امتنان گرديد. با اينكه مصيبت، بزرگ وناگوار است، چاره جز صبر نيست. رضابقضائه وتسليما لامره و السلام عليكم و رحمت الله و بركاته
سيد ابوالقاسم كاشاني
در يكي از ديدارهاي آخر، از آيت الله كاشاني خواستم كه عكسي را امضا و به من هديه كنند. فرمود، «عكس چه كار مي كند؟»گفتم، « آقا! شايد روزي خدا توفيق داد تاريخ نهضت را نوشتم. عكس امضا شده شما مي تواند سندي باشد بر اينكه «ما» از اول حوادث به طور عيني پيگيري مي كرديم و همه اش شنيده ها و نوشته ها نيست!» آيت الله كاشاني خنديد و گفت، «بي سوات! فارسي كه خوب يادگرفته اي،ولي ازتاريخ نويسي چه فايده؟ آدم زنده را زنده به گور مي كنند و بعد در تاريخ از او تجليل به عمل مي آورند؟» گفتم، «آقا! مقصود انجام وظيفه است. خوب اگر ما هم سكوت كنيم، قضيه همان طور مي شود كه خودتان در يكي از ملاقتها فرموديد. تاريخ را همين عمله ظلمه مي نويسند.»آيت الله خنديد و گفت، «پسر حاج سيد مرتضي آقا! آن هم سيد و... خوب حرف مي زند. خدا عاقبتش را به خير كند.» و بعد عكسي را از لاي كتابي درآورد و فرمود، «من اين عكس را دارم! خوب است؟» گفتم، «بسيار خوب است.» پس قلم به دست گرفت ودر ذيل عكس نوشت:
«يهدي الي السيد السند المجاهد بقلمه و لسانه الفاضل البارع السيد هادي الخسرو شاهي دام بقائه وزيد تقاه يوم الاثنين 14 شوال 508.»
سيدابوالقاسم كاشاني
البته نخست تاريخ نگذاشته بودند، من مجددا خواستم تاريخ هم بگذارند كه مرقوم داشتند.
***
به ديدن شما آمده اند، ولي كاشاني پشتش را به شاه و رو به ديوار مي كند. شاه هم يكي دو بار صدايش مي زند. ناقل آن براي من آقاي نصرت الله اميني بود»( اميدها و نااميدي ها، چاپ لندن، ص 153.)
در اين دوران يك بار ديگر، وقتي آيت الله را تازه از بيمارستان به خانه آورده بودند، در منزل دامادش به ديدار وي شتافتم. فرزندش، مرحوم دكتر باقي كاشاني آنجا بود.دكتر محمود شروين هم بود و يكي دو نفر ديگر. تخت آقا را در حياط گذاشته بودند. آقا دراز كشيده بودند. سئوالي درباره نقش آيت الله در انقلاب عراق مطرح كردم. وقتي پاسخ دادند، گفتم، «آقا! چون من تاريخ انقلاب عراق و نقش علما را د رانقلاب مي نويسم، اجازه بفرمائيد اين سئوالاتم مكتوب باشند.» فرمودند، «مانعي ندارد،ولي من حال نوشتن ندارم.» دكتر شروين گفت، «آقا! من پاسخها را مي نويسم. شما فقط امضا كنيد.» فرمود، «عيب ندارد.»
دو سئوال از آقا كردم. پاسخها را ايشان گفت و دكتر شروين نوشت.ديدم كه واقعا حال حرف زدن ندارند. ضعف شديدي برايشان مستولي بود. سخن را كوتاه كردم. آخر سر با كمك دكتر باقر كاشاني، آقا امضائي نمود كه متن اين پرسش در بخش گفتگوها، عينا آورده مي شود و تاكنون هم در جائي چاپ نشده است. اميد دارم كه سندشناسان! نگويند كه اشكال دارد! چون اصل آن هنوز در اختيار من هست.
***
مقام منيع حضرت آيت الله آقاي كاشاني دام ظله العالي
محترما معروض مي دارد:
1. نظر به اينكه حقير تاريخ عراق را مي نويسم و قسمتي از تاريخ عراق مربوط به انقلاب ملي است، انتظار مي رود كه نقش علماي شيعه و بالخصوص نقش خود حضرت مستطاب عالي را بيان فرمائيد.
ج. در آزادي عراق، مرحوم ميرزاي بزرگ، قدس سره، نقش رهبر عالي را داشته و علنا علماي شيعه را كه نهضت عراق را رهبري مي نمودند، تائيد مي كرد. در آن روزگار، سن من در حدود 43 سال بود و نقش من در اين نهضت، بدوا از تشويق عشاير عرب به وسيله پيكهاي مورد اعتماد (طروي) و نامه هاي سري انجام مي گرفت. نامه هاي ارسالي با مهري به نام (الجمعيت الاسلاميه العراقيه) مهمور و به پيك ها داده مي شد تا سران عشاير عرب را به وجود يك هسته مركزي آگاه سازد و گر چه اين هسته، سازمان و تشكلات عظيم نداشت،ولي طرز اجراي فكر به طور جدي و سريع انجام مي گرفت كه عشاير عرب را مطمئن به موفقيت خود مي ساخت.
مرحوم ميرزاي بزرگ، اعلي الله مقامه الشريف، كه در بدو امر، شخصا به تشجيع و ترغيب قبايل و عشائر به وسيله نامه ها اقدام مي نمودند و مرحوم حاج شيخ مهدي خالصي در محضر ايشان سمت رابط را داشت، بنابر پيشنهاد من، ديگر شخصا از اين اقدام خودداري و ارسال نامه و پيك را به عهده اينجانب و بعضي ديگر قرار داد، زيرا معتقد بودم كه چون ميرزا قطب و راس روحانيت بودند، بايد از تظاهر در اين نهضت خودداري نمايند تا اگر شكستي نصيب شد، براي ايشان اهانتي نباشد و عالم تشييع دچار نگراني نگردد و هر گاه پيروزي به دست آمد، بديهي است كه در تاريخ نهضت، ايشان در راس مجاهدين قرار مي گرفت و اين بدين ترتيب توفيق حاصل شدكه قواي كلي عشاير به حمايت اين نهضت برخاستند و توانست نهضت را مورد توجه وثمربخش نشان دهد.
2. نتيجه اي كه از اين انقلاب عايد عراق و مسلمان آن سامان شد، چه بود و اين انقلاب در كسب استقلال عراق چه نقشي داشت؟
ج. در نتيجه تجمع و وحدت فكر قبايل عراق، كم كم نفوذ انگلستان در ارادت و تشكيلات، جاي خود را به مردم اصيل عراق داد و ناچار كرد كه سياست انگلستان به عقائد و خواسته هاي نهضت توجه كند و بالاخره منجر گرديد كه ملك فيصل اول را به عنوان پادشاه مستقل عراق بشناسند.
دكتر شروين
سيد ابوالقاسم كاشاني (محل مهر)
***
اين سئوال و جواب به تاريخ جمعه 1 ربيع الثاني 131 ه.ق و در منزل داماد حضرت آيت الله كاشاني نوشته شد. آيت الله كاشاني با 84 سال سن، ضعف شديدي داشت وبقيه كسالت هنوز باقي بود. جوابها را آقاي دكتر شروين نوشت وسپس ايشان با كمك آقاي دكتر سيد باقر كاشاني (فرزند ايشان )، امضاي فوق را با زحمت تمام زير اين نامه نوشتند و سپس مهر زدند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 16
***
آشنايي با «شهيد نواب صفوي»، مانع از آشنائي با آيت الله كاشاني كه ديگر خانه نشين شده بود، نگرديد. آيت الله طالقاني را هم از همان اوان مي شناختم و اتحاديه مسلمين ايران به رهبري آيت الله حاج سراج انصاري را و انجمن تبليغات اسلامي را به مديريت مرحوم عطاءالله شهاب پور و انجمن اسلام مهندسين را به ارشاد آقاي مهندس بازرگان و... در اينجا فقط چند خاطره از چند ديدار با آيت الله كاشاني را به طور اختصار مي آورم. خاطرات ديگر درباره شخصتيها و گروههاي مذهبي يا سياسي، مي ماند براي بعد! شايد نخستين بار بود كه با جناب علي حجتي كرماني، در پامنار به ديدار آيت الله كاشاني رفتم. آقاي حجتي مرا معرفي كرد و طبعا با ذكر نام پدرم، چون «بچه طلبه» اي را كه هنوز فارسي را با لهجه غليظ تركي و به زحمت! صحبت مي كند، چگونه مي توان معرفي كرد؟ ايشان مثلا مي گفت، «آقا! معالم مي خواند.» و يا «تازه به قم آمده است.» و يا «فارسي هم بلد نيست، چون آنچه كه در كتاب و مدرسه خوانده است، مثلا آش سرد شد و سار از درخت پريد، در هيچ مكالمه روزانه اي، به درد هيچ كس نمي خورد.» پس بايد از نو فارسي ياد مي گرفتم.(اگر چه «تركها» هم در قم، عده كمي نبودند!)
به هر حال آيت الله كاشاني، نام پدرم را كه شنيد، گفت، «خدا رحمتش كند، مرد ملا و با تقوائي بود، اما مجتهد عصر ما نبود. با انتخابات مخالف بود. ما را هم در كارها تاييد نكرد. از تبريز علماي درجه يك، كمتر در مسائل وارد شدند ويكي از دلايل شكست نهضت هم عدم همكاري علماي بلاد بود.» گفتم، «آقا! من از تبريز به شما ارادت داشتم و با پدرم هم صحبت مي كردم، ولي ايشان مي گفتند، «بزرگ تر كه شدي، مي فهمي.» و من هر چه بزرگ تر شدم، بيشتر فهميدم كه چه بايد كرد. سكوت و كناره گيري ما (!) كارها را اصلاح نمي كند كه هيچ، بلكه ميدان را براي دشمنان باز مي گذارد و...» آيت الله كاشاني خنديد و گفت، «حرفهاي خوبي مي زني، اما اين حرفها به درد تبريزو قم نمي خورد! بي سواد! از حالا كله ات بوي قورمه سبزي مي دهد. كار دست خودت مي دهي، آخرش هم مثل من و مانند جدمان، خانه نشين مي شوي و متهم به اينكه جاسوس بود ونماز نمي خواند و پول گرفته..» گفتم، «آقا! تاريخ قضاوت خود را درباره شما هم خواهد كرد.» آيت الله گفت، «نه بي سواد! آدم زنده را، به دست دوستان نادان زنده به گور كنند و نگذارند نفس بكشد و حرف بزند كه تاريخ بعدها قضاوت خواهد كرد؟ تازه تاريخ را چه كسي خواهد نوشت؟ ما يا اينها؟ ماها كه به اين فكر ها نيستيم. آنها هم همين ها را خواهند نوشت: جعلياتي بيشتر، بالاخص كه خود آدم ديگر زنده نيست كه لااقل دفاعي بكند، گر چه حالا هم ميدان دفاع باز نيست. يك كلمه حرف حقي كه زدم، شدم «سيدكاشي»! در دوره مصدق السلطنه هم كه ديديد روزنامه هاي اين آقايان چه چيزهايي بر من بستند.» بقيه صحبتها راعلي آقا حجتي ادامه داد.آمديم بيرون رفتيم منزل يكي از دوستان، با يك دنيا تاثر و تاسف كه دشمن، اين مرد بزرگ را چگونه خرد كرده است و ما هم زنده ايم و مسلمان هم؟!
***
البته افكار فدائيان اسلام، مانع از تجديد ديدار با آيت الله كاشاني نشد. در ديدار بعدي، نزديكهاي ظهر بود كه از قم رسيدم و يكسر رفتم به پامنار. نزديك شمس العماره هم بود، محل ماشين هاي قراضه قم! آيت الله به مسجد مي رفت. همراهشان به مسجد رفتم.در طول راه، كسي به «آقا» سلام نمي كرد. اهل محل، عينهو مردم كوفه! هم آنها كه علي را و حسين را تنها گذاشتند! گويا: واقعا تاريخ تكرار مي شود! در مسجد كل نمازگزاران، با من كه نمازم قصر بود، پنج نفر بوديم با خود آقا شش نفر! بعد از نماز خواستم بروم، البته سر ظهر جائي را هم نداشتم. آيت الله كاشاني گفتند، «بي سواد! ظهر برويم منزل، آبگوشتي بار است.» به منزل آقا رفتيم. ناهار را خورديم. آقا رفت استراحت و من ماندم ويك دنيا غم و اندوه كه اين خانه، چند سال پيش چگونه بود و اكنون چگونه است! پس حق است كه وقتي علي را در محراب شهيد كردند، مردم مي پرسيدند كه، «مگر علي هم نماز مي خوانده است؟» تبليغات معاويه كار خود را كرده بود و اكنون نيز تبليغات نظام ملي! و سپس رژيم كودتا! و سيد كاشي و باقي ماجراها! خوابم نبرد. آقا آمدند. چائي هم آوردند، نشستم به صحبت. گفتم،«آقا! شما چرا اين قدر توصيه مي كرديد؟» فرمود، «بي سواد! مردم كه دسترسي به بارگاه آقايان ندارند، به منزل ما مي آيند. ما هم كه نمي توانيم نام خود را نائب ائمه بگذاريم و مرد م را بي جواب رد كنيم. من توصيه مي نوشتم كه كار اين فرد اصلاح شود. حالا به وزير يا رئيس اداره يا هر كسي. اگر اصلاح مي شد كه خوب مومني كارش اصلاح شده بود و اگر پاسخ منفي بود. اين فرد نمي گفت كه آقا ما را رد كرد و مي فهميد كه من مسئول نيستم. حالا اين توصيه هادخالت در امور دولت است؟ تازه اگر من براي اصلاح امور دخالت در امور دولت نكنم، پس كي بكند؟» گفتم، «آقا! با حضرت نواب صفوي چرا وضع اين طوري شد؟ او كه شما را پدر خود مي دانست. چرا برگشت؟» آيت الله آهي كشيد و گفت، «آري! او فرزند من بود، اما تندرو، مي خواست يكشبه، حكومت اسلامي ايجاد شود. من اعتقادم آن بود كه مسئله را بايد از ريشه اصلاح كرد. بي حجابي يا فساد و رشوه خواري و مشروبخواري معلول نفوذ انگليسي هاي سگ بود. بايد سگها را طرد مي كرديم تا عوارض آنها را هم مي توانستيم از بين ببريم. مشكل نخستين ما نفت بود، ولي آقايان مي گفتند اول حجاب، اول جمع كردن دكان مشروبخواري ها. خوب من هم موافق بودم. قانونش هم در دوره رياست من در مجلس تصويب شد، اما دولت، شش ماه براي اجراي آن مهلت خواست. بعد بعضي ها گفتند كه آقا شش ماه مشروبخواري را حلال كرده است! خوب اينها درد است بي سواد! يا مي گفتند مدارس فاسد است و شما اقدام نمي كنيد يا برادران ما را دولت زنداني كرده و شما آنها را آزاد نمي سازيد. آخر توجه نداشتند كه من قوه مجريه نيستم. تذكر هم مي دادم،عمل نمي كردند. (در اين زمينه مراجعه كنيد به خاطرات آقاي دكتر سنجابي...)
***
يك روز با طلبه جواني كه در آن دوران سمپات فدائيان بود و بعد شد واعظ شهير! به منزل آقا رفتيم باز تنها بود.خادمي پير، چائي آورد. تلفن آقا قطع شده بود. پرسيدم، «چرا؟» قبض تلفن را نشان داد و گفت، «خوب پول نداشتيم، تلفن را قطع كردند. (در مجله حوزه، ويژه نامه آيت الله بروجردي، از قول اصحاب ايشان نقل شده كه سرانجام بدهي آيت الله كاشاني را مرحوم آيت الله بروجردي پرداختند.) بعد كه تاثر شديد من و همراهم را ديدند فرموند، «بي سواد! ناراحت نشويد. اينكه شنيده ايد من پول گرفته ام، يك دليلش دروغ است و تازه من به پول احتياج نداشتم كه از انگليسي هاي سگ بگيرم. اينها پول گرفتند كه مرا متهم كنند وارباب، امروز نفت ما را غارت مي كند ومي برد، خيلي بدتر از دوران قبل از ملي شدن.»
***
در جريان مشكوكي، مرحوم سيد مصطفي كاشاني، پسر ارشد آيت الله در واقع، كارهاي پدر را انجام مي داد و عصاي دست او بود، كشته شد. روزنامه ها نوشتند در بستر خواب او «موي زن» پيدا شده است. خوب عوام! هم پذيرفتند، ولي حقيقت اين نبود. خواستند او را كه مصونيت سياسي داشت، از صحنه دور كنند تا بتوانند «پدر» را بازداشت كنند و به دست قصابي به نام «تيمسار آزموده» بسپارند و چنين نيز كردند. در فوت او از قم نامه اي به عنوان تسليت به آيت الله نوشتم با امضاي «تبريزي» كه آن ايام امضا مي كردم. پاسخ آيت الله بعد از مدتي رسيد و اين، به تاريخ 5 آذر 1334 بود كه من حدود 18 سال داشتم(البته اين نامه تاكنون در جائي چاپ نشده است). علاوه بر متن نامه، روي پاكت نامه هم عينا آورده مي شود:
5 آذر 1334
هو
عرض مي شود خط مشعر به ابراز همدري و تسليت و اصل و باعث امتنان گرديد. با اينكه مصيبت، بزرگ وناگوار است، چاره جز صبر نيست. رضابقضائه وتسليما لامره و السلام عليكم و رحمت الله و بركاته
سيد ابوالقاسم كاشاني
در يكي از ديدارهاي آخر، از آيت الله كاشاني خواستم كه عكسي را امضا و به من هديه كنند. فرمود، «عكس چه كار مي كند؟»گفتم، « آقا! شايد روزي خدا توفيق داد تاريخ نهضت را نوشتم. عكس امضا شده شما مي تواند سندي باشد بر اينكه «ما» از اول حوادث به طور عيني پيگيري مي كرديم و همه اش شنيده ها و نوشته ها نيست!» آيت الله كاشاني خنديد و گفت، «بي سوات! فارسي كه خوب يادگرفته اي،ولي ازتاريخ نويسي چه فايده؟ آدم زنده را زنده به گور مي كنند و بعد در تاريخ از او تجليل به عمل مي آورند؟» گفتم، «آقا! مقصود انجام وظيفه است. خوب اگر ما هم سكوت كنيم، قضيه همان طور مي شود كه خودتان در يكي از ملاقتها فرموديد. تاريخ را همين عمله ظلمه مي نويسند.»آيت الله خنديد و گفت، «پسر حاج سيد مرتضي آقا! آن هم سيد و... خوب حرف مي زند. خدا عاقبتش را به خير كند.» و بعد عكسي را از لاي كتابي درآورد و فرمود، «من اين عكس را دارم! خوب است؟» گفتم، «بسيار خوب است.» پس قلم به دست گرفت ودر ذيل عكس نوشت:
«يهدي الي السيد السند المجاهد بقلمه و لسانه الفاضل البارع السيد هادي الخسرو شاهي دام بقائه وزيد تقاه يوم الاثنين 14 شوال 508.»
سيدابوالقاسم كاشاني
البته نخست تاريخ نگذاشته بودند، من مجددا خواستم تاريخ هم بگذارند كه مرقوم داشتند.
***
به ديدن شما آمده اند، ولي كاشاني پشتش را به شاه و رو به ديوار مي كند. شاه هم يكي دو بار صدايش مي زند. ناقل آن براي من آقاي نصرت الله اميني بود»( اميدها و نااميدي ها، چاپ لندن، ص 153.)
در اين دوران يك بار ديگر، وقتي آيت الله را تازه از بيمارستان به خانه آورده بودند، در منزل دامادش به ديدار وي شتافتم. فرزندش، مرحوم دكتر باقي كاشاني آنجا بود.دكتر محمود شروين هم بود و يكي دو نفر ديگر. تخت آقا را در حياط گذاشته بودند. آقا دراز كشيده بودند. سئوالي درباره نقش آيت الله در انقلاب عراق مطرح كردم. وقتي پاسخ دادند، گفتم، «آقا! چون من تاريخ انقلاب عراق و نقش علما را د رانقلاب مي نويسم، اجازه بفرمائيد اين سئوالاتم مكتوب باشند.» فرمودند، «مانعي ندارد،ولي من حال نوشتن ندارم.» دكتر شروين گفت، «آقا! من پاسخها را مي نويسم. شما فقط امضا كنيد.» فرمود، «عيب ندارد.»
دو سئوال از آقا كردم. پاسخها را ايشان گفت و دكتر شروين نوشت.ديدم كه واقعا حال حرف زدن ندارند. ضعف شديدي برايشان مستولي بود. سخن را كوتاه كردم. آخر سر با كمك دكتر باقر كاشاني، آقا امضائي نمود كه متن اين پرسش در بخش گفتگوها، عينا آورده مي شود و تاكنون هم در جائي چاپ نشده است. اميد دارم كه سندشناسان! نگويند كه اشكال دارد! چون اصل آن هنوز در اختيار من هست.
***
مقام منيع حضرت آيت الله آقاي كاشاني دام ظله العالي
محترما معروض مي دارد:
1. نظر به اينكه حقير تاريخ عراق را مي نويسم و قسمتي از تاريخ عراق مربوط به انقلاب ملي است، انتظار مي رود كه نقش علماي شيعه و بالخصوص نقش خود حضرت مستطاب عالي را بيان فرمائيد.
ج. در آزادي عراق، مرحوم ميرزاي بزرگ، قدس سره، نقش رهبر عالي را داشته و علنا علماي شيعه را كه نهضت عراق را رهبري مي نمودند، تائيد مي كرد. در آن روزگار، سن من در حدود 43 سال بود و نقش من در اين نهضت، بدوا از تشويق عشاير عرب به وسيله پيكهاي مورد اعتماد (طروي) و نامه هاي سري انجام مي گرفت. نامه هاي ارسالي با مهري به نام (الجمعيت الاسلاميه العراقيه) مهمور و به پيك ها داده مي شد تا سران عشاير عرب را به وجود يك هسته مركزي آگاه سازد و گر چه اين هسته، سازمان و تشكلات عظيم نداشت،ولي طرز اجراي فكر به طور جدي و سريع انجام مي گرفت كه عشاير عرب را مطمئن به موفقيت خود مي ساخت.
مرحوم ميرزاي بزرگ، اعلي الله مقامه الشريف، كه در بدو امر، شخصا به تشجيع و ترغيب قبايل و عشائر به وسيله نامه ها اقدام مي نمودند و مرحوم حاج شيخ مهدي خالصي در محضر ايشان سمت رابط را داشت، بنابر پيشنهاد من، ديگر شخصا از اين اقدام خودداري و ارسال نامه و پيك را به عهده اينجانب و بعضي ديگر قرار داد، زيرا معتقد بودم كه چون ميرزا قطب و راس روحانيت بودند، بايد از تظاهر در اين نهضت خودداري نمايند تا اگر شكستي نصيب شد، براي ايشان اهانتي نباشد و عالم تشييع دچار نگراني نگردد و هر گاه پيروزي به دست آمد، بديهي است كه در تاريخ نهضت، ايشان در راس مجاهدين قرار مي گرفت و اين بدين ترتيب توفيق حاصل شدكه قواي كلي عشاير به حمايت اين نهضت برخاستند و توانست نهضت را مورد توجه وثمربخش نشان دهد.
2. نتيجه اي كه از اين انقلاب عايد عراق و مسلمان آن سامان شد، چه بود و اين انقلاب در كسب استقلال عراق چه نقشي داشت؟
ج. در نتيجه تجمع و وحدت فكر قبايل عراق، كم كم نفوذ انگلستان در ارادت و تشكيلات، جاي خود را به مردم اصيل عراق داد و ناچار كرد كه سياست انگلستان به عقائد و خواسته هاي نهضت توجه كند و بالاخره منجر گرديد كه ملك فيصل اول را به عنوان پادشاه مستقل عراق بشناسند.
دكتر شروين
سيد ابوالقاسم كاشاني (محل مهر)
***
اين سئوال و جواب به تاريخ جمعه 1 ربيع الثاني 131 ه.ق و در منزل داماد حضرت آيت الله كاشاني نوشته شد. آيت الله كاشاني با 84 سال سن، ضعف شديدي داشت وبقيه كسالت هنوز باقي بود. جوابها را آقاي دكتر شروين نوشت وسپس ايشان با كمك آقاي دكتر سيد باقر كاشاني (فرزند ايشان )، امضاي فوق را با زحمت تمام زير اين نامه نوشتند و سپس مهر زدند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 16
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}